غیبت ادریس پیامبر علیه السّلام
آغاز غیبتها غیبت مشهوره ادریس پیامبر علیه السّلام است تا به غایتى که کار شیعیانش به جایى رسید که تهیّه قوت برایشان دشوار شد و طاغوت زمانه گروهى از آنها را کشت و باقى آنها را فقیر و هراسناک نمود، سپس ادریس پیامبر ظهور کرد و به شیعیانش مژده فرج و قیام قائمى از فرزندانش را داد که آن نوح علیه السّلام بود. سپس خداى تعالى ادریس علیه السّلام را به سوى خود خواند و پیوسته شیعیان نسل اندر نسل در انتظار قیام نوح علیه السّلام بودند و عذاب سخت طواغیت را تحمّل مىکردند تا آنکه نبوّت نوح علیه السّلام آشکار گردید.
ابراهیم بن أبى البلاد از پدرش از امام محمّد باقر علیه السّلام چنین روایت کند، گوید:
آغاز نبوّت ادریس علیه السّلام آن بود که در زمان او پادشاه جبّارى حکومت مىکرد و
روزى سوار بر مرکب شد و در یکى از گردشگاههایش زمین سرسبز و خرّمى را دید که متعلّق به یک مؤمن تارک دنیایى بود و از آن خوشش آمد و از وزیرانش پرسید: این زمین از آن کیست؟ گفتند: متعلّق به بنده مؤمنى از بندگان پادشاه است، فلان شخص تارک دنیا. او را فرا خواند و بدو گفت: این زمین را به من پیشکش کن و او گفت: عیال من از تو بدان نیازمندتر است. گفت قیمت آن را مشخّص کن تا بهاى آن را بپردازم و او پاسخ داد نه آن را پیشکش مىکنم و نه مىفروشم از این کار منصرف شو. پادشاه از این سخن بر آشفت و غمگین و اندیشناک به نزد خانواده خود برگشت و او را زنى بود از طایفه ازارقه[1] یا کبود چشمان که مورد پسندش بود و در گرفتاریها با او مشورت مىکرد. چون در جاى خود قرار گرفت به دنبال آن زن فرستاد تا در باره گستاخى مالک آن زمین با او مشورت کند و آن زن آمد و چهره پادشاه را غضبناک دید و گفت: پادشاها! چه ناگوارى رخ داده که خشم از رخسارت نمایان است؟ بازگو پیش از آنکه اقدامى از شما سر زند و شاه داستان زمین و گفتگوى فیما بین را باز گفت. آن زن گفت: اى پادشاه این کار براى کسى مهمّ است که قدرت تغییر و انتقام را نداشته
باشد و اگر دوست نمىدارى که او را بىدلیل بکشى، من این کار را عهدهدار مىشوم و زمین را با دلیل در اختیار تو قرار خواهم داد و آن دلیل نزد مردم مملکت، در بردارنده عذر تو خواهد بود. شاه گفت: آن چیست؟ زن گفت:
گروهى از یاران ازارقه خود را به نزد او مىفرستم تا او را به نزد تو آورند و علیه او گواهى دهند که از دین تو بیزارى جسته و قتل و اخذ املاکش بر تو رواست.
گفت: آن کار را انجام بده، راوى گوید: و آن زن را یارانى از ازارقه بود که بر دین او بودند و قتل مؤمنان تارک دنیا را جایز مىدانستند و به دنبال ایشان فرستاد و به نزد او آمدند و به آنها دستور داد که علیه فلان شخص رافضى نزد پادشاه گواهى دهند که از دین پادشاه برگشته است و آنها هم گواهى دادند و او را کشت و زمینش را تصاحب کرد. در این هنگام خداى تعالى خشمگین گردید و به ادریس وحى کرد که به نزد این بنده جبّارم برو و به او بگو: آیا به این راضى نشدى که بنده مؤمنم را کشتى؟ زمین او را هم در اختیار خود در آوردى و خانواده او را محتاج و گرسنه ساختى! بدان به عزّت خود سوگند که در آخرت از تو انتقام کشم و در دنیا پادشاهى را از تو سلب کنم و شهرت را ویران سازم و
عزّتت را به ذلّت مبدّل کنم و بدن آن زنت را خوراک سگان سازم که اى بدبخت! حلم من ترا فریفته است.
و ادریس با رسالت پروردگارش به نزد او آمد در حالى که بر تختش نشسته بود و یارانش به گردش حلقه زده بودند و گفت: اى جبّار! من رسول الهى به جانب تو هستم و او خطاب به تو مىفرماید: آیا به این راضى نشدى که بنده مؤمنم را کشتى؟ زمین او را هم در اختیار خود در آوردى و خانواده او را محتاج و گرسنه ساختى! بدان به عزّت خود سوگند که در آخرت از تو انتقام مىکشم و در دنیا پادشاهى را از تو گرفته و شهرت را ویران مىسازم و عزّتت را به ذلّت مبدّل کرده و بدن آن زنت را خوراک سگان سازم. آن پادشاه ستمکار گفت: اى ادریس! از نزد من بیرون رو و خودت را بر من مقدّم مدار.
سپس زنش را خواست و سخنان ادریس را به اطّلاع او رسانید آن زن گفت:
رسالت خداى ادریس ترا به هراس نیفکند، من کسى را مىفرستم تا او را بکشد و رسالت خدایش و آنچه که براى تو آورده باطل شود، شاه گفت: اقدام کن. و ادریس نیز یارانى از مؤمنان تارک دنیا داشت که با وى انجمن مىکردند و با یک دیگر مؤانست داشتند. و ادریس به آنها گزارش وحى الهى و رسالتش به نزد
آن جبّار و ابلاغ کلام الهى همه را بدانها گفت و آنها بر ادریس و یارانش دلسوزى کرده و ترسیدند که او را بکشد.
زن آن جبّار چهل تن از ازارقه را به نزد ادریس فرستاد تا او را بکشند و آنها به انجمنى که او با یاران خود مىنشست رفتند و او را نیافتند و برگشتند، یاران ادریس آنها را دیده و احساس کرده که آنها آمدند تا او را بکشند و در جستجوى وى برآمده و او را یافته و گفتند:
اى ادریس! مواظب خودت باش که این جبّار قاتل تو است، امروز چهل تن از ازارقه را فرستاده بود تا ترا بکشند، از این شهر بگریز! و ادریس نیز همان روز با چند نفر از یارانش از آن شهر کناره گرفت و سحرگاه با پروردگارش به مناجات برخاسته و گفت: اى خداى من مرا به نزد این جبّار فرستادى و من نیز ابلاغ کلام ترا کردم و او مرا به قتل تهدید کرده است و اگر به من دسترسى پیدا کند مرا خواهد کشت. خداى تعالى وحى فرمود که از او دورى کن و از قریهاش بیرون شو مرا با او واگذار که به عزّتم سوگند که فرمانم را در باره او جارى سازم و کار تو و رسالت ترا در باره او انجام خواهم داد. ادریس گفت: اى
خداى من حاجتى دارم و خداى تعالى فرمود: بخواه که بر آورده است، گفت: از تو مسألت مىکنم که بر این قریه و حومه آن و آنچه در آن است باران نفرستى تا من آن را درخواست کنم. خداى تعالى فرمود: اى ادریس! در این صورت قریه ویران مىشود و مردمش دچار سختى و گرسنگى مىشوند، ادریس گفت:
گرچه ویران شود و دچار سختى و گرسنگى شوند، خداى تعالى فرمود: آنچه خواستى عطا کردم و هرگز باران بر آنها نفرستم تا تو درخواست کنى و من شایستهترین فردى هستم که به وعدهاش وفا کند.
ادریس موضوع درخواست خود از خداى تعالى و نباریدن باران بر ایشان را به یاران خود خبر داد و وحى و وعده الهى را که باران بر ایشان نفرستد تا خودش درخواست کند همه را باز گفت و گفت اى مؤمنان از این قریه بیرون شده و به قریههاى دیگر روید، آنها هم خارج شدند و عدّه ایشان در آن روز بیست نفر بود که در قراء دیگر متفرّق شدند و خبر ادریس و مسألت او از خداى تعالى در قریهها شایع شد و ادریس خود به بالاى کوه بلندى در میان غارى پناهنده شد و خداى تعالى نیز فرشتهاى بر او گمارد که هر شامگاه غذایش را بیاورد و روزها هم روزه مىگرفت و فرشته نیز افطارى مىآورد، در این میان، خداوند
پادشاهى آن جبّار را گرفت و او را کشت و شهرش را ویران و زنش را خوراک سگان کرد، به خاطر خشمى که بر آن مرد مؤمن گرفته بود.
بعد از آن جبّار، گنهکار دیگرى در شهر ظاهر شد و پس از بیرون رفتن ادریس از آن شهر مدّت بیست سال گذشت و از آسمان حتّى یک قطره باران نبارید و مردم دچار سختى شدند و حالشان به وخامت گرائید و از شهرهاى بسیار دور غذا وارد مىکردند و چون سختى به نهایت رسید، بعضى از ایشان به نزد بعضى دیگر رفته و گفتند: این مصیبتى که بر ما نازل شده است به سبب درخواست ادریس است که از پروردگارش مسألت کرده باران بر ایشان نفرستد تا خود نزول باران را از او بخواهد و ادریس از دید ما مخفى شده و جایگاه او را نمىدانیم و خداوند از او به ما مهربانتر است و با هم اتّفاق کردند که به درگاه خدا توبه کرده و او را بخوانند و به درگاهش انابه کنند و درخواست نمایند که آسمان بر آن قریه و مردمش ببارد. پس بر خاکستر ایستاده و لباس سیاه پوشیده و خاک بر سرهاى خود پاشیده و با توبه و استغفار و اشک و زارى به درگاه او نالیدند.
خداى تعالى به ادریس وحى فرمود که اى ادریس! همشهریان تو با توبه و
استغفار و ناله و زارى به درگاه من نالیدهاند و من خداى رحمان و رحیمم، توبه را مىپذیرم و گناه را مىبخشم و بر ایشان رحمت آوردهام و تنها چیزى که مانع استجابت درخواست باران آنهاست گفتگوى توست که از من خواستى باران برایشان نبارم تا آنکه تو مسألت کنى، پس اى ادریس! از من بخواه تا به فریاد ایشان برسم و باران بر آنها ببارم. ادریس گفت: بار الها! من از تو درخواست نمىکنم. خداى تعالى فرمود: اى ادریس! آیا تو از من درخواست نکردى و من تو را اجابت نکردم و من از تو مىخواهم که از من مسألت کنى، پس چرا درخواست مرا اجابت نمىکنى؟ ادریس گفت: بار الها! از تو درخواست نمىکنم.
آنگاه خداى تعالى به فرشتهاى که به او فرمان داده بود غذاى ادریس را هر شامگاه ببرد وحى فرمود که از ادریس غذا را دریغ داشته و به او نرساند و چون ادریس آن روز را به شب آورد و غذایش نرسید حزن و گرسنگى او افزون شد و چون شب روز سوم فرا رسید و غذایش نرسید سختى و گرسنگى و حزنش فزونتر شد و طاقتش نماند و پروردگارش را ندا کرد که اى خداى من! رزق مرا از من دریغ داشتى پیش از آنکه مرا قبض روح کنى؟ و خداى تعالى وحى فرمود که اى ادریس! سه شبانه روز غذا از تو دریغ داشتم بىتابى کردى امّا از گرسنگى
همشهریانت و سختى ایشان ظرف بیست سال بىتابى نکردى و آن را یاد ننمودى! سپس از تو خواستم هنگام سختى ایشان و رحمتم بر آنها از من بخواهى که باران بر آنها بفرستم، امّا درخواست نکردى و از سؤالى از من بخاطر آنها دریغ ورزیدى، منهم ترا با گرسنگى تأدیب کردم و بردباریت اندک شد و بیتابیت آشکار گردید، از جایگاهت فرود آى و در جستجوى معاش خود باش که طلب آن را به چارهاندیشى خودت واگذار کردم.
ادریس علیه السّلام از جایگاهش فرود آمده و به شهرى در آمد تا غذایى طلب کند که گرسنگى او را زایل کند و چون به شهر درآمد، دودى را دید که از منزلى بر مىخاست و به جانب آن رفت و بر پیرزنى وارد شد که دو قرص نان را روى تابهاى پهن مىکرد و به او گفت: اى زن! آیا به من طعام مىدهى که از گرسنگى بىتابم و آن زن گفت: اى بنده خدا! دعاى ادریس چیزى اضافه براى ما باقى نگذاشته است تا آن را به کسى اطعام کنیم و سوگند یاد کرد که جز آن، هیچ چیزى ندارد، و معاش را از مردم شهرهاى دیگر طلب کند. ادریس گفت: به اندازهاى به من غذا بده که روح از کالبدم نرود و بتوانم روى پاى خود بایستم تا
آنکه در جستجوى معاش باشم. زن گفت: آن دو قرص نان است، یکى از آن من است و دیگرى از آن پسرم، اگر قوت خودم را بدهم خود خواهم مرد و اگر قوت پسرم را بدهم او خواهد مرد و اینجا اضافهاى نیست تا آن را به تو بدهم.
گفت: پسر تو کوچک است و نصف قرص نان، او را بس است و با آن زنده مىماند و نصف دیگر مرا کافى است و با آن زنده مىمانم و در آن کفایت من و او هر دو هست، آنگاه زن قرص نان خود را خورد و قرص دیگر را بین ادریس و فرزندش بخش کرد و چون فرزندش ادریس را دید که از قرص نان او مىخورد به قدرى مضطرب شد که قالب تهى کرد! مادرش گفت: اى بنده خدا! فرزندم را از بىتابى بر قوتش کشتى! و ادریس گفت: بىتابى مکن که من به اذن خداى تعالى او را زنده مىکنم و دو بازوى بچّه را گرفت و گفت: اى روحى که از بدن این بچّه بیرون رفتى! به اذن الهى به بدنش بازگرد که من ادریس پیامبرم و روح بچه به اذن الهى به کالبدش برگشت. چون آن زن کلام ادریس و این سخن او را شنید که أنا إدریس و پسرش را دید که پس از مرگ زنده شده است، گفت: من گواهى مىدهم که تو ادریس پیامبرى و از خانه بیرون رفت و با صداى بلند فریاد مىکرد که شما را به فرج بشارت مىدهم که ادریس به شهر شما در آمده
است. ادریس رفت و بر موضع شهر آن جبّار اوّلى نشست و آن را تلّى از خاک یافت و مردمى از اهل آن قریه به دورش جمع شدند و به او گفتند: اى ادریس! آیا به ما رحم نمىکنى در این بیست سالى که به سختى و گرسنگى گذرانیدیم؟ اکنون از خدا بخواه که بر ما باران بفرستد، گفت: نه، مگر آنکه این جبّارتان و همه اهل قریه پیاده و پاى برهنه بیایند و آن را از من بخواهند. این مطلب به گوش آن جبّار رسید و چهل مرد را فرستاد تا ادریس را به نزد او برند، به نزد او آمده و گفتند: جبّار ما را نزد تو فرستاده تا تو را نزد او بریم و ادریس آنها را نفرین کرد و آنها مردند و خبر آن به گوش جبّار رسید و دیگر بار پانصد مرد را فرستاد تا او را ببرند، آنگاه که به نزد او آمده گفتند: اى ادریس! این جبّار ما را به پیش تو فرستاده است تا تو را به نزد او بریم. ادریس گفت: به محلّ آرمیدن یاران خود بنگرید. گفتند: اى ادریس! بیست سال است که ما را از گرسنگى کشتى، اکنون مىخواهى ما را با نفرین بکشى؟ آیا رحم ندارى؟ ادریس گفت: من نزد او نخواهم رفت و از خداوند هم براى شما درخواست باران نمىکنم تا به غایتى که جبّارتان و اهل قریه شما پیاده و پاى برهنه به نزد من آیند، پس به نزد او آمدند و
در مقابلش خاضعانه ایستادند در حالى که از او مىخواستند که از خداى تعالى بخواهد که بر ایشان باران بفرستد و ادریس به آنها گفت: اکنون آرى، و از خداى تعالى درخواست کرد که بر قریه آنها و نواحى آن باران بفرستد، ابرى از آسمان بر سر آنها سایه انداخت و رعد و برقى درگرفت و همان ساعت باران فراوانى بر آنها بارید تا به غایتى که گمان کردند غرق خواهند شد و به خانههاى خود نرسیده بودند مگر آنکه نفوسشان آنها را از فراوانى آب نگران ساخته بود[2].[3]
[1] ( 3) ازرق کبود چشم را گویند و ظاهرا مراد غلامان رومى که زرق العیون بودند مىباشند.
[2] ( 1) و فی الخبر ما یدلّ على ضعفه.
[3] ابن بابویه، محمد بن على، کمال الدین / ترجمه پهلوان - ایران ؛ قم، چاپ: اول، 1380 ش.
برچسب ها : غیبت انبیا